رسانه ها
Medea
تله ویزیون
Television
سینما
Cinema
تیاتر
Theare
شناسنامه
Aboqat Me
میزبان
Home
پشتِ اَبر
Behind The Cloud
نوشته ها
Writings
نشان ها
Awards
پُوسترها
Posters
داوری
Jury
  آموختن و آموزش
Learning & Teaching

 

تیاتر Theatre

سربازها (سیب زمینی با همه چیز) 

 Chips with Every Things

Arnold Wesker  آرنولد وسکر

 هرمزهدایت (کارگردان و آراینده)

Hormoz Hedayat (Director & Designer)

تالاررودکی 58      Roodaki Hall 79

 

 

 سعید نیکپور

  Saeid NikPoor

فرامرز صدیقی

Faramarz Sedighi

  ایرج راد   

 Iraj Rad  

فیروز بهجت محمدی

Firooz BehjatMohamadi

مجید مظفری

Majid Mozafari

جواد خدادادی

Javad  Khodadadi

غلامحسین لطفی

GholamHosein  Lotfi

اسماعیل محرابی

 Esmaeil Mehrabi

محمد ساربان

Mohamad Sareban

جواد برزانی

Javad Barzani

مسعود کریمی

Masoud Karimi

غلامحسین بهرامی

GholamHosein Bahrami

نوراله حسین‌خانی

Noorolah HoseinKhani

مجید رهبران

Majid Rahbaran

مهدی گیاهی

Mahdi Giahi

محسن فخاری

Mohsen Fakhari

 

     سربازها(سیب‌زمینی‌باهمه‌چیز Chips with Every Things)پس‌از گذشتِ چهارسال ازنمایشِ‌ آن برسکویِ نمایشِ آمفی‌تاتردانشکده‌یِ هنرهایِ زیبا-دانشگاهِ تهران 1354 که خود به‌دنبالِ زنجیره‌ای ازسختی‌ها و ناسازگاری‌هایِ آنزمان به‌نمایش درآمده‌بود و داستان‌اَش را بربرگِ درپیوندِ آن آورده‌ام، بارِدیگر و با دگرگونی‌هایی که در رویدادهایِ 1357 رخ داد و درپیِ ‌داستان‌هایِ شنیدنیِ دیگری در بهارِ سالِ 1358برسکویِ نمایشِ تالارِ رودکی رفت. پایین‌تر، به‌روندِ آن خواهم پرداخت.

 

قالیچه‌یِ سلیمان !

     نخستین باری که عبارت"شورِحسینی"را در روزگارِ تازه از راه رسیده و با کاربردی نو شنیدم، به دلم چسبید و در سَرَم به‌جاماند. چراکه چگونگیِ کردارِ مارا درروزهایِ نخستینِ دگرگونی‌هایِ پیش و پس‌از57بازگو می‌کرد. زمانی که دانشکده‌هایِ دنتونِ تگزاسِ امریکا و کاردیفِ بریتانیا را رها کردم و سراسیمه به سویِ دگرگونی‌هایِ ازراه رسیده پرواز کردم.

     بیشتر بزرگانِ اداره‌یِ تاتر بایاریِ شادروان صابرعناصری معاونِ به‌جا مانده از دستگاه پیشین، خود را بازنشسته‌یِ پیش‌هنگام و شاید برخی‌هم بازخرید کردند. این‌گونه خود را از گرفتاری‌هایِ درپِی رهانیدند. زنده‌یاد صابرعناصری به‌من‌نیز پیشنهاد داد تا چنین کنم که نپذیرفتم. به‌پیروی از همان شوری که درسَر بود. می‌اندیشیدم که تازه آغاز راه است. همین هم بود. می‌رفت تا برقله‌یِ خواسته‌هایِمان دست‌یابیم. اگرچه می‌شُد این خواسته را بیرون از اداره‌یِ دولتی تاتر دنبال کرد. سرآخرهم با بیرون رانده شدن از خانه‌یِ دومم اداره‌یِ‌تاتر، قالیچه‌یِ سلیمان را از زیرِ پایمان کشیدند و با مخ بر زمینی سنگلاخ کوباندنمان. تا ماباشیم که شور بَرِمان ندارد. بخشی از داستان را در بخش شناسنامه آورده‌ام. بخشی را هم در همین برگ باز خواهم گفت. پیداست که چنانچه پیشنهادِ شادروان صابرِعناصری را می‌پذیرفتم و درهمان جوانی بازنشسته‌یِ خودخواسته‌یِ پیشاهنگام می‌شدم، این همه مصیبت را بر سرِ خویش هموار نمی‌ساختم. شاید جایگاهِ راستینِ خویش را هم نگه‌داشته بودم. هرچند هیچ‌کس نمی‎‌دانست که‌چه خواهدشد.

هرمز هدایت آبان ماه 91 

ویرایشِ آخرین: فروردین 1399 (روزهایِ کرونا)       (The last editing  Apr 2020(The Days of Corona

 

 

 

 

سربه هوا !

     زمانی‌که نشانه‌هایِ نخستین واکنشهایِ میدانیِ مردم دربرایر نارسایی‌هایِ پیش از57 آغاز شده‌بود، نگارنده درآمریکا به‌سرمی‌برد. آتش زدن‌هایِ لاستیک درخیابان‌هایِ تهران را از تله‌ویزیونِ کالیفرنیا می‌دیدم که هم برایم تازگی داشت و هم جنبشِ شورآوری را درآن سالهایِ بی‌خبری نوید می‌داد. اگرچه، پیشتر در تگزاس نشانه‌هایِ دیگری چون نوارِ سخنرانی و پخشِ شبنامه و ازاین دست به‌گوشم می‌خورد. سال56 را درآغاز درمدرسه‌یِ زبانِ شلتون ‌اگار Shelton Agar در هیستینگز Hastings بریتانیا گذرانده‌بودم و سپس به‌کالجِ زبانِ کاردیف پیوستم که‌همزمان به‌گونه‌یی پیوسته به‌کارگاه‌هایِ نمایشی و ابزارهایِ آموزشی آنجا که دست‌ِکم دیدن نمایش‌ها و فیلم‌هایِ پیوسته و رپرتوار گونه را به نمایش می‌گذاشت، بهره می بردم. پذیرش دانشگاه کاردیف، بی‌بی‌سی و مدرسه‌ی طراحی و فیلم را هم برایِ سال بعد، درهمان‌زمان دریافت‌کردم. افزون برآن در تابستان همان‌سال به‌تگزاس رفتم و به‌دانشگاهِ دنتونِ تگزاس به‌دنبالٍ داستانی پرفرازوفرود راه‌یافتم. همزمان برایِ یکی دو کالجِ دراما پذیرش گرفتم و همین جور برایِ پیوستن به یو‌،سی،ال،ای UCLA کالیفرنیا برای سالِ واپسین گفتگو کردم، چرا که هر سال تنها دو دانشجویِ کارگردانی بیشتر نمی‌پذیرفتند. سرانجام به دانشگاه دنتون پیوستم که یکی دو هفته بیشتر دوام نیاوردم. پذیرش را برای سالِ واپسین بازنوشتند. نگارنده بی‌تاب به انگلستان بازگشت. آنجا هم تاب نیاوردم و از آن‌ها خواستم پذیرش مرا برای سالِ واپسین بازنویسی کنند که پذیرفتند و نگارنده شتابان و بی‌تاب به‌میهن بازگشت تا به هیاهویِ تازه از راه رسیده‌ی سرزمین‌اش بپیوندد. شاید این‌همه، در برابر شما زیادی به چشم آید. اگرچه همه‌یِ کاغذهای آن هست که بخشی دربرگِ شناسنامه‌یِ سایت به همراه گسترده‌یِ داستان آمده‌است و سرزدن به‌آن تهی ازسرگرمی نیست. شاید بپرسید چرا این‌همه این سو و آن سو پریدن. خوب پاسخ‌های چندگانه دارد. شاید واژه‌ی پرکاربرد امروزین "هایپراکتیو Hyperactive"پاسخی برای آن باشد. اگرچه این به‌تنهایی بس نیست. تشنگی و اشتهایِ فراوان دردیدن و گشتن و پردرآوردنِ یکباره و چیزهایی ازاین‌دست هم می‌تواند دیگرنشان‌گرِ این چرایی باشد.

هرمز هدایت آذرماه 91

ویرایشِ آخرین: فروردین 1399 (روزهایِ کرونا)       (The last editing  Apr 2020(The Days of Corona

 

 

 

راست به‌چپ ردیف یکم: مسعود کریمی(دیده نمی‌شود)، جواد خدادادی، مهدی گیاهی، ردیف دوم: اسماعیل محرابی، سعید نیکپور،

غلامحسین بهرامی، ردیف سوم: محسن فخاری، فرامرز صدیقی، جوادبرزانی

 

Left to Right, Third row: Javad Barzani, Faramarz Sedighi, Mohsen Fakhari, second row: Gholamhosein Bahrami,

Saeid NikPoor, Esmaeil Mehrabi, First row: Mahdi Giahi, Javad Khodadadi, Masoud Karimi(Invisible) 

 

 

ازشما چه پنهان!

     اینک به‌میهن بازگشته بودم. پرآوایی و شلوغی و گفت‌وگو و رفت‌وآمد و همه‌چیز درهم، آمیزه‌ای ازشورِسیاسی و هیاهویِ زندگی و مبارزه و گاه ستیز دربه‌کرسی نشاندنِ آرمان‌ها شده‌بود. روزهارا بیشتر درخیابان‌ها و میدان‌هایِ‌شهر، سپری می‌کردیم. سری‌هم به‌کانونِ کارمان(اداره‌یِ‌تاتر)می‌زدیم که‌بیشتر به‌گفت‌وگو، نشست ودسته‌بازی می‌گذشت. دریکی ازهمین نشست‌هایِ پرشور و داغ، برخی سخنرانی کردند و از آن‌شمار، نگارنده که درمیانه‌یِ سخنانِ خویش نامه‌ای که بازتابش‌ پایین‌تر آمده‌است را ازجیب درآورده و برایِ حاضرین درنشست خواندم. برایِ نمودن سِتَمی که برما رفته‌بود. به‌یاد دارم که استاددعزت‌اله انتظامی‌هم درمیانه‌یِ ردیفِ یکم تقریبا روبرویِ نگارنده و قدری‌هم پایین‌تر نشسته بود. آخر استاد از بانیان این نامه بود. این‌را بگویم که نامه به‌خودیِ خود، بیانگرِ اینکه ستمی برمن رفته باشد نیست، بلکه نمایشگرِ یک اُلگویِ اداریِ رایج‌است و شاید برحق نبز بنماید. چیزی‌که‌ نگارنده را رنجانده بود و درآن نشست بیانش می‌کردم. چه‌گونگی رسیدن به‌این کنش و واکنش ازسویِ اداره و نگارنده بود که درسخنرانیم گنجاندمش. درجای‌جایِ همین تارنما بدان خواهم پرداخت. می‌دانم که در انجامِ این رویدادها نگارنده نیز ازسرِ خامی، کم بیراهه نرفته‌است. ‌به‌هرروی در پایانِ این نشست گزینشی از سویِ همکاران و دوستان برایِ برپاییِ انجمنی در راستایِ رهبری و پیشبرد کارها انجام شدکه گروهی ازآن شمار نگارنده، برای این انجمن برگزیده شدیم. شاید این ره‌آوردِ همان سخن گفتن و خواندن همین نامه بود. شنیدنی‌است که دوستِ دیرینم زنده یاد محسن نعمانفر هم پا به پای من رای آورد. آخر او هم سخنرانی کرد، هرچند پیشینه‌اش در برابر دیگرانی که نامزد شده بودند کمرنگ بود. خوب بیشتر کسانیکه به نگارنده رای داده بودند او را هم بی‌بهره نگذاشتند. چون هر دو یک چیز را می‌گفتیم!

هرمز هدایت آذرماه 91 

ویرایشِ آخرین: اسفند 1398        The last editing  February

 

 

    بادریافتِ نامه‌یِ‌پهلویی، ‌یکه‌خوردم. هرچند بایدانتظارش‌رامی‌داشتم. به‌خاطرِسه‌روز غیبتِ غیرموجه. داستان ازاین قراربود: پیش‌تر‌ازآغازِ استاد انتظامی پیشنهادِ نقشی را دراین نمایش بامن درمیان‌گذاشت. ازآن‌جا که به‌دلایلی برآن بودم تا شانه خالی‌کنم، بهانه‌یِ گرفتاری‌هایِ دانشگاه‌را به‌میان کشیدم. پیرِ دِیر که دستِ مراخوانده بود گفت: اشکالی نداره! واضافه کرد: بجایِ این نقش که درسراسر کار حضورداره، نقشِ کوچکی را که تنها در پرده‌یِ آخِر(پنجم) حضور می‌یابد را بازی‌کن تا به ‌دانشگاهِت‌هم برسی! گویی ازآن نقش‌ها بوده که اگر یال و کوپالی هم در پرده‌هایِ دیگرِ نمایش داشته پیشاپیش قیچی و تبدیل به سیاهی لشگرش کرده بودند. پیدااست که به من برخورد. به‌ویژه که این ماجرا پس‌از پیروزیِ چشمگیرِ نگارنده بود دربرویِ صحنه‌بردن(کارگردانی‌ وبازیِ) نمایشِ پُرآوازه‌یِ"روسپیِ‌بزرگوار"دردانشگاه، همین‌جور هم‌زمان‌ بود با آغازِ تمرین برایِ‌ کارگردانیِ دایره‌یِ‌ گچیِ‌ قفقازیِ‌. از دیگرسو و پیش‌‌ازآن "پری‌صابری" همین متن را به‌من پیشهاد داد برایِ کارگردانی که البته به‌این دلیلِ بود که با نمایشنامه‌یِ پیشنهادی‌ام(بازی عشق ومرگ)موافقت‌ نشده بود. او می‌خواست مرا راضی کند و منهم نپذیرفتم. که اینک درمی‌یابم که شاید کِردارم ازسرِ خامی بوده‌است. به هرروی نمی‌خواستم جایگاهم را در اداره تاتر ازدست بدهم و روزجهارم سرِساعت، درمکانِ تمرین حاضرشدم. ماجراهایِ واپسین آن‌را نیز جایی دیگر بازگو خواهم کرد.

 

راست به‌چپ، پیش‌زمینه: اسماعیل محرابی، مهدی گیاهی، جوادبرزانی(ایستاده)، جواد خدادادی،

راست به‌چپ، پس‌زمینه: سعید نیکپور، فرامرز صدیقی، مجید رهبران(پشت بار، دیده نمی‌شود)، مسعود کریمی

 

پس‌زمLeft to Right, forground: Javad Khodadadi, Javad Barzani(standing), Mahdi Giahi, Esmaeil Mehrabi      

Left to Right, background: Masoud Karimi, Majid Rahbaran(invisible), Faramarz Sedighi, Saeid NikPoor

 

چرا باز هم سربازها ؟

     به‌گُمانم شمارِ برگزیدگان برایِ شورایِ اداره تاترِ پس از57، پنج یا هفت تن بود. به‌هرروی، نامِ پنج تن را که به‌یاد دارم در اینجا بازگو می‌کنم: جمشید مشایخی، ایرج راد، فرهاد مجدآبادی، محسن نعمانفر و نگارنده (هرمز هدایت). پیدا بود که جمشید مشایخی سرکرده‌یِ این(شورا)می‌شدکه‌‌شد. وهمین‌جور(رییسِ)اداره. این خواسته به‌گونه‌ای جا افتاده بود که خودِ بالادستی‌ها پس‌ازچندی دستورش را هم نوشتند. اینک او می‌خواست که آبرویی را برایِ این کانون و در بستر تازه برآمده از روزگارِ(انقلابی)بخرد. و برایِ این‌کار می‌بایستی نمایشی را ازسویِ اداره به‌صخنه ببرد که درخورِ روزگار هم باشد. بخشی از پیشکسوت‌ها که بازنشسته‌یِ خودخواسته شده بودند. برخی‌هم مانده بودند. چندتن هم کارگردانان جوان بودند ونگارنده ازاین دسته بود. ازمیان تمامی آنانی که یادکردم،  نگارنده گزینه‌یِ جمشید مشایخی  بود. او مرا شایسته‌ِیِ این‌کار می‌دید، چرا که پیشینه‌یِ گارگردانی درتالارهایِ دانشگاهی بویژه دانشگاهِ تهران را پشتِ سر داشتم. و تنها کارگردانِ جوانی بودم که پیش‌از رویداد 57 توانسته بودم نمایشی(کسب‌وکارِخانمِ‌وارن)‌رادرتالار25شهریورآن‌زمان(سنگلجِ اِمروزین)که ارجمندترین تاترِ آن‌روزگار وجایگاهِ ویژه‌یِ گارگردانان بزرگ نسل پیش ازمن بود، به‌رویِ صحنه ببرم. آن‌روزها، جمشید مشایخی با شوری ویژه و دوستانه به‌من می‌گفت: من درگروهِ تو هستم. گروهِ پویا را می‌گفت که آنزمان سرپرستی می‌کردم. پیدااست که نگارنده ازاین نگاهِ او به‌خویش خشنود بود.  از من خواست که پرچم آغازِ نخستین نمایش روزگار نوین اداره تاتر را بدست گیرم. نمایشنامه کاوه از به‌آذین را دست گرفتم و به‌راستی بهترین‌هایِ آن روزگار را گرد آوردم و از آن شمار جمشید مشایخی بود. پس از یک ماه مشایخی پیامی از سوی وزیر که به‌گمانم ورجاوند بود آورد که باید از این نمایش دست بکشیم و در اندیشه‌ی کاری دیگر باشیم. با این که ما یکه خوردیم و پذیرایِ این نگرش آن هم در آغاز روزگار دگرگونی نبودیم، جمشید دست بردار نبود و از من خواست هرجور شده کاری را برایِ تالارِ رودکی(وحدتِ امروزین)که دیگر از اپرا و باله محروم شده بود، دست‌بگیرم، تا اداره تاتر بتواند نخستین کارِ(تاتر)را بر سکویِ نمایشِ آن تالار بالا ببرد. باید می‌جنبیدیم. به‌ناچار نمایشنامه سربازها"سیب‌زمینی با هرچیز" از آرنولد وِسکِر، بابرگردان علی طلوع که سال 54 باسخت کوشی و دست‌تنگی برسکویِ نمایشِ آمفی تاتر دانشکده‌یِ هنرهایِ دانشگاهِ تهران برده بودیم و داستانِ پیچیده‌اش در برگِ درپیوند آمده است را این‌بارباهمراهی هایِ درخور و دستِ باز و همین‌جور پیوستنِ حرفه‌ای‌ها، دوباره دست بگیرم تا این‌بار برای نخستین کارِ نمایشی اداره‌یِ تاتر، در تالارِ شاهانه‌یِ ویژه‌یِ اُپرا و باله‌یِ رودکی آماده سازیم.    

هرمز هدایت آذرماه 91

ویرایشِ آخرین: اسفند 1398        The last editing  February

 

 

 

 

یکه خوردیم !

     کارِ آماده‌سازیِ نمایشِ سربازها پیش‌می‌رفت و برایِ رفتن بر سکویِ تالارِ رودکی روز شماری می‌کردیم. تالاری که پیوسته میزبانِ اپرا و باله و رقص‌های فولکوریک و از این‌دست نمایش‌ها بود. هرچند همه‌شان دیگر برچیده شده‌بودند بودند. ما به‌دور از رخدادِ ناگواری که روی می‌داد، می‌خواستیم این تالارِ خوابیده را بیدارکنیم و برآن بودیم که بانمایشِ گروه‌مان بازگشایی‌اش کنیم. اگرچه هنوز پاسخ آری را هم از سَرانِ تازه به اریکه‌ نشسته‌یِ فرمانروایی نگرفته بودیم. گویی بازرگان، نخست وزیرِ  نوپا، می‌بایست آری را بگوید. هرچند گویی او هم بر سرِ چند راهی بود. در همین روزها که ما سخت درگیر کار آماده سازی بودیم، دیدیم محمود دولت‌آبادی با چندتن که دوربین و ابزارِ آلاتِ درپیوند را به‌کول می‌کشیدند پیشِ‌ما آمدند. آمده بودند تا برایِ تلویزیون گزارش بگیرند و با ما گفتگو کنند. یکه خوردیم. شاید شما هم که اینک این را می‌شنوید، باورتان نشود. اگرچه دولت آبادی آن زمان برای روشنفکران و هنرمندان آشنا بود اما به سرشناسی امروزش آن هم نه تنها در سر زمینمان که فراتر، نبود. بازهم دیدنِ او در آن جایگاه، دستِ‌کم برایِ نگارنده تازگی داشت. پیدا است که کِیف هم می‌کردیم. خوب همه‌چیز زیر و رو شده بود و براستی در آن‌روزگار مردمی می‌نمود. گویی همه پَر گشوده بودند و به گونه ای برایِ رهایی و برپاییِ هنری مردمی تلاش می‌کردند. بدا که این خرسندی و سرور چندان نپایید.

                                                                                   هرمزهدایت آذرماه 91 

 

 

ناگهانی !

     چیزی نمانده بود که سربازها برسکویِ نمایشِ تالارِ رودکی برود. از دیگر سو روزها هنرمندان اداره‌یِ برنامه‌هایِ نمایش پیرامونِ چالش‌هایِ پیش‌ِرو به گفت و گو می‌نشستند. گهگاه این گردآمدن‌ها، به‌برخورد و تنش هم می‌انجامید. نگارنده درکنار این نشست‌ها، بیشتر به‌کارِ آماده‌سازیِ نمایشِ سربازها می‌رسید. یکی از این‌روزها من دیر به اداره رفتم. اسماعیل محرابی سراسیمه جلویِ ساختمان اداره به‌پیشبازم آمد و گفت کجا‌بودی؟ پریشان می‌نمود. مرا از رخدادی ناگهانی آگاه ساخت. محسن نعمان‌فر که بالاتر از او یاد کرده‌ام و نزدیک‌ترین دوستم بود و در سربازهاهم بازی داشت، اینک دچار حمله‌یِ قلبی شده بود و اورا به‌بیمارستانی که کمی آن سوتر از اداره بود، رسانده بودند. سراسیمه به‌بیمارستان رفتیم. او را از آنجا به‌بیمارستانی دیگر برده بودند. به‌سویِ آن بیمارستان شتافتیم. انگار در بخشِ فوریت‌هایِ پزشگی بستری‌اش کرده بودند و ما را راه ندادند. فردای‌اش توانستیم به بالین‌اش برویم. لبخند همیشگی را برلب داشت. با همان لبخند و آرامش آشنایش گفت: "چیزی نیست، فردا میام سر تمرین"او بود که مارا دلداری می‌داد! براستی هم تندرست می نمود. تا اندازه‌ای با آسودگی از او جدا شدیم. بی‌اندیشه‌ای از این که دیدارِ پایانی باشد. هرچند دگربار پیکر بی‌جانِ او را که به‌پهلو بر سکویی در جایی در بسته درگورستان خوابانیده بودند، دیدم. به‌درستی یادم نیست چرا آن‌جا بود. هرچه بود،  لخت و بدون خدشه‌ای درتن همچون گذشته‌اش که گهگاه خوابی کوتاه نیمروزی می‌کرد به‌پهلو دراز کشیده بود. آرام و تندرست می‌نمود. تنها تکه‌ای کبودی بر پشتش پیدا بود. هنوز چیزی را که می‌دیدم در مغزم ننشسته بود که دستان پر مهر دوستی مرا از آن سردابه گونه بیرون کشید. محسن به هنگامِ مرگ 32 ساله بود و به‌تازگی همسری برگزیده بود.

هرمز هدایت دی ماه 91 

 

 

راست به‌چپ:

 مهدی گیاهی،  اسماعیل محرابی، سعید نیکپور، جواد خدادادی،  فرامرز صدیقی، محمد ساربان، غلامحسین بهرامی،

مجید رهبران، خسرو پیمان(پشت به‌دوربین)، فیروز بهجت محمدی، ایرج راد

 

Left to right:

 Iraj Rad, Firooz BehjatMohamadi, Khosrow Peyman(back to Camera, Majid Rahbaran, Gholamhosein Bahrami,  

Mohamad Sareban, Faramarz Sedighi, Javad Khodadadi,Saeid NikPoor, Esmaeil Mehrabi, Mahdi Giahi

  

 

 

 

     تاجایی‌که به‌یاددارم صدایِ‌معاصرازسویِ هنرمندانی‌چون"ناصررحمانی‌نژاد، محسن‌یلفانی و...."منتشرمی‌شد. پیش‌ترهم‌ گروه‌ِشان با‌نامی چون"انجمن‌تاتر"کارِ نمایشی و فرهنگی می‌کرد. گویا آن‌ها هم درنظر داشتند این نمایشنامه را کارکنند. و مانیزبی‌خبراز این داستان و به‌پیشنهاد دوستم سعیدنیکپور آنرا دست گرفته بودیم. هنگامی که خبر به‌گوشم رسید به‌دفترشان رفتم و...(بهتراست‌برایِ‌دست‌یابی‌به‌چندوچونِ ماجرا که ‌شنیدنی‌هم‌هست،اینجا"سربازهایِ54کلیک‌کنید.)درآن‌زمان ما پس‌از گذراز دردسرهایِ‌فراوانِ برایِ یاری گرفتن از کانون‌هایِ نمایشی، و بی‌وفایی آنان به قول‌هایشان، عطایِشانِ ‌را به لقایِشان بخشیدیم و پیرو گفت‌وگویِ نگارنده با رییسِ دانشکده‌یِ هنرهایِ زیبایِ دانشگاهِ تهران نیازمان‌را بااو درمیان‌گذاشتم. او دوستانه استقبال کرد و آمفی‌تاتردانشکده‌رادراختیارمان‌قرارداد،تنها نگرایِ او هزینه کاربود که نگارنده به همراه دوتن از یارانِ گروه آن‌را پذیرفتیم و نمایش به‌دوراز ‌وابستگی‌هایِ دست وپاگیر و باسربلندیِ تمام به صحنه رفت.   

 

 

 

راست به‌چپ: سعید نیکپور، فرامرز صدیقی، مجید رهبران، مسعود کریمی

Left to Right: Masoud Karimi, Majid Rahbaran, Faramarz Sedighi, Saeid NikPoor

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

راست به‌چپ، پیش‌زمینه: جوادبرزانی، اسماعیل محرابی، غلامحسین بهرامی، جواد خدادادی

راست به‌چپ، پس‌زمینه: سعید نیکپور، فرامرز صدیقی، مسعود کریمی، محسن فخاری

Left to Right, forground: Javad Khodadadi, Gholamhosein Bahrami, Esmaeil Mehrabi, Javad Barzani

Left to Right, background: Mohsen Fakhari, Masoud Karimi, Faramarz Sedighi, Saeid NikPoor

 

 

 

 

 راست به‌چپ:     غلامحسین لطفی، محمد ساربان، جوادبرزانی، مجید مظفری   

Left to right: Majid Mozafari, Javad Barzani, Mohamad Sareban, GholamHosein  Lotfi

 

  

 

 

راست به‌چپ: سعید نیکپور، فیروز بهجت‌محمدی، خسرو پیمان، ایرج راد

   Left to Right: Iraj Rad, KhosrowPeyman, Firooz Behjat Mohamadi, Saeid NikPoor    

 

Wednesday May 28 (Khordad 2, 1358)

No 17

 

 

 

 

 

 

محسن نعمان فر  Mohsen NomanFar

 

پُوستر: ابراهیم حقیقی

Poster: Ebrahim Haghighi

 

 

 

     همان‌گونه‌که پیدا است یادداشت بالا، درپاسخ "نقدی"به‌نمایش سربازها است که شوربختانه نه آن‌"نقد"را دیده‌ام، نه خوانده‌ام و نه‌ به‌دستم رسیده تا در این‌جا بیاورم. اکنون که این ویرایش تازه را انجام می‌دهم دریافتم که در آن‌زمان متوجه مورد نبودم تا پیگیری کنم. باید یادآور شوم که هرآن‌چه را که پیرامون این‌کار یا کارهایِ دیگر به‌دستم رسیده را نگه‌داری کرده‌ و دراین"تارنما"بازتاب داده‌ام و درصورتِ لزوم هم هرازگاه پیرامونشان یادداشتی نوشته‌ام.

 

1

2

3

4

 

بازتاب ایماژی از نمایش "سربازهای 58 تالار رودکی" در نشریه ی داخلی خانه تیاتر 84

 

 

 

نشان ها

پُوسترها

نوشته ها

داوری

آموزش

رسانه ها

سینما

تله ویزیون

تیاتر

شناسنا مه

میزبان

Awards

Posters

Writings

Jury

Teaching

Media

Cinema

Television

Theatre

About me

Home

 

Covered by the Cloud

پُشتِ اَبر